نون و القلم این پویش
لب هات خوشم اومد
، لب هات مهره ای گم شده در شطرنج الهیه، خودش ان معرفی رو انتخاب کردهمن ساده رو دوست داشتم،
لب هات رو هم از بلاگ اون پیدا کردم، من ساده بعد از او طوری زدنگی کرد که ماه بعد از سپیده و آدم برفی در فردا،آفتاب هشتم
شاید اولین بلاگیه که مطالبش رو دنبال می کردم، اشتراکاتی که در مطالبش با احساسات روزمره ام باعثش بود. شاید به دلیل پیوند مطالبش با آفتاب هشتم بود یا شاید هم چون بیشتر اتفاق می افتاد حس روزمره ای رو که می خواستم بنویسم ایشون نوشته بود، برای همین دنبال می کردم مثل آخرین مطلب منتشره شون.شهادت
هم جزو اولین هاییه که دنبال کردم اسمش دچاره و وبلاگ جدیدشفیشنگار. اون رو به خاطر مطالبش دنبال نکردم به خاطر آشنایی مختصری که پیدا شده بود. اصولا به وبلاگ هایی که نظرهای زیادی توشونه سر نمی زنم اما ایشون قبل معروفیت حق رفاقت ایجاد کرد :)
ویروس رو خودم پیدا کردم، چطور یادم نیست اما برای نوشتن مطالبش وقت می گذاشت با حوصله توضیح می داد و تعامل خیلی خوبی توی نظرات داشت. مدتی رفت بعد هم نویسنده اضافه کرد و باعث شد کمتر سر بزنم اما مطالبش با اینکه مرتبط با دانسته های نبود و توی حوزه امنیت و ضد امنیت رایانه ای بود به خاطر توضیح خوبش و تعامل بعد از اون دنبال می کردم.
نون والقلم
رو از بلاگ دچار یافتم. نظراتش باعث شد به بلاگش سر بزنم. بعدا دیدم مطالب خوبی هم داره و اگه زمانی خواستم تفکر کنم یه سر به بلاگش بزنم. (ناگفته نمونه از بلاگ دچار به بلاگ های زیادی سر زدم اما ظرفیتم برای پیگیری مطالب بیشتر از 4 بلاگ نیست)هنرنامه
رو تابلو های نقاشی و آهنگ همراه پستش می ذاشت. و ارتباط خوب این دو تا با تیر و مطلب باعث می شد رضایتمندی بیشتری از مطلب به دست بیاد.آقای ظرافتی
نگات ظریفی از روش های مدیریت مجموعه رو می نوشت و توجه به نکاتش خیلی می تونه توی موفق بودن مجموعه ها کمک کنه.مهربانم
عالم از توست
غریبانه چرا می گردی
پ.ن:
مدتیه وقتی با کسی موقع حرف زدن راحتم ازش می پرسم اگه الان ندایی آمد الا یا اهل العالم انا المهدی
خودتو چطور مکه می رسونی
با این فرض که رفتن به اونجا مثل سوریه باشه
سخت سخت سخت
همه یا منتظر بلیط هواپیما بودن یا خبری از گشوده شدن راه طی الارض»
البته برخی هم تصمیم داشتن کوچه رو آذین ببندن و خوشحال باشن که بالاخره آن وعده حق فرا رسید
احساس می کنم دیگه بلد نیستم منطقی فکر کنم.
یک سال و نیم براش وقت گذاشتم
حدود ۵۰ صفحه شده بود و احساس رضایت می کردم
دخترم ترم دوی پزشکی درس میخونه وقتی از دانشگاه اومد جزوه رو بهش دادم و گفتم این هدیه من به توئه فکر میکردم خیلی غافلگیر بشه
بهش گفتم تمام قرآن رو با ترکیب تشابهات و مدخلها و مراجعه به تفسیرهای مختلف تو ۵۰ صفحه خلاصه کردم که با خوندنش ماهیت کلی کتابالله دستت بیاد و اگه دنبال موضوعی بودی راحتتر بهش دست پیدا کنی
خندید و تشکر کرد و روی من رو بوسید و گفت اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
گفتم بگو
گفت الان یه سایتایی هست که اینکار رو توی زمان کم انجام میده
رفتم توی یکی دو تا از این سایتا کمی سرچ کردم و در کمتر از یک ساعت خلاصهای ۲۵ صفحهای آماده شد، نمیدونستم بخندم یا به یک سال نیم گذشته فکر کنم :)
پی نوشت:
دنیای تکنولوژی یا هدف همان مسیر است؟!
سه بار به خوابش رفت و گفت بیا پیش خودم ببین درد هم نداره، سر من رو هم بریدن درد نداشت
*
زندان بود، توی خواب بهش گفت چرا برای دفاع از حرم من نمیای. بیدار که شد شاکی رضایت داده بود و آزاد شد و راهی دمشق شد.
*
همسرش اجازه نمیداد بره، خیلی ناراحت بود، شب عمه سادات به خواب همسرش رفت و گفت چرا نمیذاری سرباز ما بیاد؟
*
می ترسید به او قوت قلب دادند، در بند بود آزادش کردند، دنیا به پایش پیچیده بود، خلاصش کردند
وقتی کسی را دوست داشته باشند موی پیشانی اش را هم که شده می گیرند و به سمت خود می برند
نمی دانم چه رازی در این بین نهفته است اما انگار همجنس با حر و زهیر و عبدالله چیزهایی که از چشم ما پنهان است برای آنها خیلی مهم است که اگر نبود به آن پیرمرد قد خمیده نمی گفت تعال. یالله تعال
قرعه مصاحبه من افتاده بود با خونواده شهید شمس آبادی
یه پسر پنج شش سالهی تپل مپلو داشت
توی اتاق بودیم سوال پرسیدیم تا ببینیم چه ذهنیتی از باباش داره
وقتی باباش شهید شد به گمانم هنوز به دنیا نیومده بود اما جملاتی درباره باباش شنیده بود
لب که باز کرد همراه بغض گفت بابای من برای دو چیز رفت
خیلی سخت بود حرفش رو ادامه بده ما هم انتظار نداشتیم حرف های پیش رو رو از یه بچه پنج شش ساله بشنویم
یکی حجاب که الان نیست
یکی هم قرآن که فقط روی طاقچه هاست
ترکیدن بغضش را ندیدیم، بعد گفتن این کلمات وقتی بابغض از اتاق خارج شد؛ بغض او در گلوی ما شکست.
به نقل از یکی از دوستان
موضوع ظاهرا درباره چالش کتاب تاثیر گذار در زندگیه که حیاتش از
اینجا شروع شد
اولین کتابی که چنین نقشی توی زندگی داشته باشه چیزی نیست جز فرهنگ واژگاه عمیـــــد که اگه اشتباه نکنم ی همین قدر کشیده بود
اول ابتدایی بودم و روزی چندین بار بهش مراجعه می کردم و اوقات فراغتم رو با اون پر می کردم.
نکته جالبش این بود بیشتر از اونکه از این کتاب معنی لغات رو یاد بگیرم، یاد گرفتم که آدم ها از چیزهایی که نمی دونن می ترسن و این شد یک برگ برنده برای من در مواجهه با بچه هایی که بی ادبی برایشان دردی به همراه نداشت
واژه های معمولی که در کلام غیر معمول بود رو وقتی براشون به کار می بردم از ترس اینکه مبادا حرف بدی باشه از ناسزاگویی دست می کشیدند.
هنوز هم به خوندن فرهنگ لغت علاقه دارم اما از بین همه فرهنگ ها فرهنگ لغت جلد سیاهِ عمید که لبه های آن قدری پریده بود رو از همه بیشتر دوست دارم.
پی نوشت:
اگه چالش، کتاب های بعدی رو هم خواست شاید اضافه بشه
در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچهی برادرش، بچهی خواهرش و بچهی عمویش به شهادت رسیدند. همزمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و میآمدیم و خال هم بهمان نمیافتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه میکند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: ننه! شما کجای جبهه هستین که طوریتون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمیگردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه اینطوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟
گفت: می خوام بدونم.»
گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما میریم جبهه. این هم عکسهای ماست.
گفت: پس چرا شما طوریتون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچهی خالهات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچهی عموت اون طور شد.»
خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد . مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: خدایا، ما همینقدر عنایت رو هم از تو قبول میکنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچهی ما رو هم قبول کردی. من همهاش نگران بودم شیری که من به این بچهها دادم، مشکل داشته باشه.»
پی نوشت:
این مادر آدمیه که برخی جاها بهشون میگن وطن دار
گاهی اوقات فکر می کنم پس بیراه نیست که میگن نیشه کشوری رو از کنج خانه ای اداره کرد
خاطره رو از مرتضی حاح قربانی نوشتم ولی با یاد سید علیشاه گردیزی
روبرور گنبد توی صحن گوهرشاد یکی از رفقا روضه وداع می خوند که یکهو یه نفر گفت: انا بقیت الله فی ارضه.
و دوبار تکرار کرد
خواستم بهش بگم حاجی اشتباه میزنی اینجا مشهده نه مکه دلم به حال بچه سوخت و گریشون رو به خنده تبدیل نکردم.
پی نوشت:
شما هم اگه خواستید ظهور کنید یادتون باشه باید برید مکه اولش هم به جای رب اشرح لی صدری باید بگید الا یا اهل العالم
ارنی انظر الیک.
پی نوشت:
یادمه بهش گفتم می خوام بهت هدیه بدم اما دستم بهت نمیرسه
گفت به جای من بده به کسایی که منو دوست دارن
فلیصل شیعتنا
الان یادم افتاد وقتی به خیالم خواستم چنین کاری بکنم باز هم با دعوت نامه او اجازه پیدا کردم و از طرف آستان او راهی شدم
چرا همیشه یک قدم جلوتری.
اوایل انقلاب هرکسی میخواست جلوی ظلم گرفته بشه و خیلی ها شکایتشان را به شورا (چیزی مثل شورای شهر) میاوردند و از ما میخواستند پیگیری کنیم.
یک جوان انقلابی بود به نام علی عناصریان؛ پدرش کورهپز بود. آمده بود شکایت. میگفت کورهپزها خیلی در حق خشتزنها اجحاف میکنند. گفتیم پدر خودت کورهپز است. گفت خب باشد. آمده بود شکایت میکرد که به درد اینها برسید.
پی نوشت:
نمی دونم از کی مردم کنار کشیدن و عرصه رو برای غر زن ها خالی گذاشتن
اما ثمرات این میدون خالی کردن رو الان روی شونه هاشون و دادگاهمون می بینیم
الف نون یه متن نوشته بود حیفم اومد بازنشرش ندم
Repost @alef_noon
*
ماها کاکتوسیم. ریهمون گلگیر داره. حرارت بدنمون که بالا بره دماپاهامون خودکاری فعال میشن. یه قابلیتی داریم که درصورت تعرق زیاد روزنههای پوستیمون باز میشه و میعانطور عرقِ عرقگیرمونو جذب میکنه دوباره. انجیریم ماها. هرچی کمتر بهمون آب بدن بیشتر رسیده و شیرین میشیم. گِل ماها از اول خلقت گل رُس بوده و بعد از خشک شدن دیگه نباید بهش آب زد. نوکیا یازده دوصفریم که آب بهمون بخوره میسوزیم زود. روغنداغیم که آبپاشی شیم بیشتر گُر میگیریم. نوشیدنی با طبعمون نمیسازه یجورایی. نهنگیم و هر یه مدت یه بار باید بیایم بالای آب که نفس بگیریم و بی آبم میتونیم ادامه بدیم. شتر حضرت صالحیم و توو دل کوه و خشکیم دووم میاریم. سیگار و توتونیم که آب بهمون بخوره میپوسیم. قرص جوشانیم که آب رومون بریزن زودتر هلاک میشیم. با آبیاری قطرهای کنار اومدیم و هفتهای دوقطره با قطرهچ کفایتمونه. عجله نکنن مسئولای عزیزمون. طاقت خوزستانیا زیاده. ماها آب برا سلامتیمون مضره اصلن. توی استخر کاخهاشون شنای غورباقه برن فلن تا تروریستای مریم رجوی به رگبار ببندنمون بعدن به دادمون برسن. زوده هنوز
*
#دنیای_مجازی_مزرعه_آخرته
+
اینم به خاطر دوستان: قورباغه
دیشب به یکی از قابلیت های شگفت انگیز چفیه پی بردم
نمی دونم توی دفاع مقدس هم از این قابلیت استفاده میشد یا فقط به عنوان جانماز، باند، سفره، پتو، زیر انداز، شال گردن، رو انداز و . استفاده میشد
از خواب بیدار شدم احساس کرد دو تا پنجول کوچولو یکی در میون میزن پس کله ام
سریع متوجه شدم پسر همسایه گرامی، آقای موشه
بدون اینکه هول بشم چفیه رو که مثل پاکت برای در امان موندن از موش دور سرم پیچیده بودم کشیدم اونطرف و اون بنده خدا پا به فرار گذاشت
خلاصه ما موندیم و دویست، سیصد تا موش و آبی که قطعه و باعث شده چفیه بدبخت نشسته همونجا بمونه و تمام زار و زندگی و خوردنی هایی که از سقف آویزونه
پی نوشت:
بعد از آتیش سوزی پریروز موش ها علاقه بیشتری به زندگی توی چادر ما پیدا کردن
فکر کنم باید اسباب کشی کنیم ؛-)
بعد از پی نوشت:
جدیدا حتی دلم به حال او ظرفای نشسته هم می سوزه، بندگان خدا خلق شدن مورد استفاده ما باشن نه موش ها
لبخند تو آیین دعای همه ی ما
تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما
ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما
پ.ن:
گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما
گاهی اوقات توی وبلاگها مطالب به شدت احساسی از وابستگی وبلاگی میبینم پیش خودم از دلیلش میپرسم
یکی از نظرات بلاگم که مال سال 89 بود رو خوندم سر زدم به وبلاگش ببینم از قدیما چه خبر
پست یکی مونده به آخرش مربوط به 92 بود و پست آخر 95
در پست آخر نوشته بود
خاطره یعنی گذشته ها نگذشته
خاطره همون چیزیه که پاک نمیشه
ای کاش امروز نمی اومدم اینجا
اینهمه مدت سر نزده بودم خب امروزم روش
*
کمی فکر کردم دیدم بیشترین خاطرات فضای مجازیم به نوعی توی یک انجمن کتابخونی بود
نه به خاطر مدت حضور بلکه کیفیت
و تا اینجای کلامش رو حس کردم(خاطره یعنی گذشته ها نگذشته
خاطره همون چیزیه که پاک نمیشه) اما در باره باقی اون
هر وقت یادم می اوفته میرم و پیام های خودم و کتابهایی که معرفی کردم رو می خونم
مثل این می مونه که با معرفی هر کتاب یک تکه از خودم رو توی متن گذاشتم
به نظرم اومد که شاید تعاملات وبلاگی و وابستگیهاش در حالی که شناختی هم مطرح نیست به خاطر درگیری بیشتر احساسات
سیر نظردادن و همراهی با یه وبلاگ مدت زمان بیشتری آدم رو مشغول میکرد و به ذهن آدم فرصت پیدا میکرد که کندوکاو بیشتر درون خودش داشته باشه و آرا یا عواطفی که متناسب با اون مطلب هست رو از نظر بگذرونه
و به نظرم اومد این وابستگی به خاطر وبلاگ پیش رو نیست و به خاطر مواجهه با درونیات خودمونه
پن:
من هنوز به انجمنی که ۷ سال پیش تعطیل شد سر میزنم و پیام های خودم رو می خونم
لحن و نوشته هایی که مثل آینه خودم رو توش می بینم
پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد
بلیت اتوبوس گرفت اونم لغو شد
امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار
اما جعبه شکلات و عطر خوشبویی که زده بود کنجکاوم کرد، خصوصا از این آدم بد سلیقه انتخاب این عطر بعید بود
گفتم ماجرا چیه
گفت این شیرینی عقده!
گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود
گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟
ده تا اسم آورد اما هیچکدوم نمیخورد آخه توی فامیل ما آدم با حجاب زیاد نیست یه چادری فقط هست که همون رو گفتم و رفتیم و توی یه هفته تمام کارها انجام شد الانم اومدم
پن:
به این میگن ازدواج در وقت اضافه سادهتر و آسونتر از آنچه که میپنداشتید:)
راستی حرم امام امروز قشنگتر از همیشه به نظر میاومد
اذان گفت. نمازخونه رو پیدا کردم. هنوز کسی نیومده بود به غیر از دو نفر که روبروی من به دیوار تکیه دادهبودند.
یکیشون جوانی بود با ریش کم پشت و خرمایی. رفتم جلوش روی پنجه پا نشستم و پرسیدم حاجآقا ببخشید اگه شوخی دستی کنم ناراحت میشی؟ گفت چطور؟
لپهاشو گرفتم کشیدم. آنقدر کیف داد که نگو. تا اون موقع لپ یه رو نکشیده بودم. اینقدر لپهای نازی داشت که نگو.
خلاصه رفیق شدیم و توی اون چند روزی که قم بودم مجبورم کرد سوره توبه حفظ کنم.
کی فکر میکرد کشیدن یه لپ سوره توبه، توبهاش باشه.
برخی اتفاقات ساده آدم را عمری درگیر خود می کنند
مثلا یک نظر به چهره فردی، عشقی را بیدار می کند که تا ابد گریبان آدمی را می گیرد. عشقی که چون تیغی دو لبه گاهی سعید و گاهی .
اصلا انتظار نداشتم جمله چی میگی بچه؟!» برای من چنین نقشی ایفا کند. خیلی دوست داشتم ببینمش اما روزگار چنین نخواست تا یک سال بعد فهمیدم چرا یکدفعه عاشق او شدم.
سال 92 جمعی با تکاپوی بسیار خود را به سوریه رساندند. بعد از دربهدریهای زیاد، موقع برگشت به ایران در فرودگاه دمشق، حیدر جلو رفت و خطاب به یکی از آنها گفت سرباز* تویی؟! پاسخ میشنود چی میگی بچه؟!» میگه روزهای فتنه تو رو میدیدم که شلوار کردی پوشیده بودی و میزدی توی دل جمعیت.
من این جملات را حتی نشنیدم، فقط یکبار خواندم. اما مرغ دلم را هوایی کرد. الان که نگاه میکنم شاید دلیلش این باشه فاجعل افئدة الناس تهوی الیهم» خدایا اونها رو عاشقشون قرار بده.
انگار دعای ابراهیم نه تنها برای ذریهاش بلکه برای اصحابشان نیز مستجاب شد.
محمد جنتی با اسم مستعار حیدر ئو سال پیش شهید شد. چند روز قبل از این نیز پیکرش به ایران بازگشت.
• سرباز اسم من نیست. به جای اسم واقعی فرد مورد خطاب، از این کلمه استفاده کردم.
برخی اتفاقات ساده آدم را عمری درگیر خود می کنند
مثلا یک نظر به چهره فردی، عشقی را بیدار می کند که تا ابد گریبان آدمی را می گیرد. عشقی که چون تیغی دو لبه گاهی سعید و گاهی .
اصلا انتظار نداشتم جمله چی میگی بچه؟!» برای من چنین نقشی ایفا کند. خیلی دوست داشتم ببینمش اما روزگار چنین نخواست تا یک سال بعد فهمیدم چرا یکدفعه عاشق او شدم.
سال 92 جمعی با تکاپوی بسیار خود را به سوریه رساندند. بعد از دربهدریهای زیاد، موقع برگشت به ایران در فرودگاه دمشق، حیدر جلو رفت و خطاب به یکی از آنها گفت سرباز* تویی؟! پاسخ میشنود چی میگی بچه؟!» میگه روزهای فتنه تو رو میدیدم که شلوار کردی پوشیده بودی و میزدی توی دل جمعیت.
من این جملات را حتی نشنیدم، فقط یکبار خواندم. اما مرغ دلم را هوایی کرد. الان که نگاه میکنم شاید دلیلش این باشه فاجعل افئدة الناس تهوی الیهم» خدایا اونها رو عاشقشون قرار بده.
انگار دعای ابراهیم نه تنها برای ذریهاش بلکه برای اصحابشان نیز مستجاب شد.
محمد جنتی با اسم مستعار حیدر دو سال پیش شهید شد. چند روز قبل از این نیز پیکرش به ایران بازگشت.
• در اینجا سرباز اسم من نیست. به جای اسم واقعی فرد مورد خطاب، از این کلمه استفاده کردم.
ما داغدار بوسه وصلیم.
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
میشد گذشت. وسوسه اما نمیگذاشت
این قدر اگر معطل پرسش نمیشدم
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
دنیا مرا فروخت ولی کاش دستکم
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ما داغدار بوسهی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت
پن:
حاج علی خوش لفظ حدود هشتصد نفر از رفقاش در جنگ شهید شدند که با ۹۵ نفر اونها عقد اخوت بسته بود
حاج علی چطور قلبش متلاشی نمیشه وقتی اقدام به بیان یا نوشتن خاطراتش میکنه
در حالی که بعضیا به خاطر رفاقت دورادور با شهید اگه بخوان ۵ صفحه از یه شهید بنویسن گریه های تا صبح و بی خواب های مدام دست از سرشون بر نمی داره و به مرز جنون می رسن
شاید خدا ظرفیت اونها رو دید و به عنوان بقیت الشهدا انتخابشون کرد
بازماندگان شهدا گاهی افسوس از نرفتنشون می خورن اما همیطوری که هستن در نگاه من سرشار از عظمت هستند
با تموم خل بازی ها و دیوونه بازیاشون حتی :)
بی غبار آمدهام پیش تو آیینه شوم
تا خودت را به تماشا بگذارم بروم
تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست
پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم
سهم من از همه عشق همین شد که گلی
گوشهی خاطرههایت بگذارم، بروم
پ.ن؛
هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساختهاند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"
مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود
《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت.》
گاهی فکر میکنم شاید مسلم بود که باعث شد هزارهای بگذرد و هنوز زمین در اغما به سر ببرد
و اهل آن بگویند طبیب دوار بطبه سخن از گذشتههاست و در عصر ما جایی ندارد
وقتی کسی که همه قلبت عاشق اوست در آخرین نجوایش بخواند
اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد
و گمان کنی که ذرهای از حس شرمش کوهها را آب میکند
شاید حق داشته باشی که نخواهی مسلمی دیگر، چنین زخمی بردارد
پ ن:
قول می دهم که همه چیز عوض میشود
یکبار دیگر بیا و بگو فلیرحل معناو قسم به خدای کعبه دیگر نیاز نخواهد بود از مکه خارج شوی
سپاهیان زینب کبری همه بندهای پوتینهایشان را گره زده و سربندهای شهادتشان را محکم بستهاند.
بارها شده بود که رفقا بهم میگفتن پسر تو خیلی دیوونهای اما موضوعی که دربارهاش حرف میزدیم برای من حساسیتی نداشت اما جدیداً داره اتفاقاتی می افته که خودم هم توی آینه به شخص روبرو میگم
پسر تو خیلی دیوونهای
نمونهاش هم تیتر بالا وسط غرق شدن زمانی که نفس هم تمام شده بود و فقط یه صفحه روشن که آن هم به سمت تاریکی میرفت، یه لحظه با خودم گفتم چه حس قشنگی وبه جای گرفتن دست نجات غریق مبهوت اون حس شدم. خیلی لذت بخش بود
یا همین دیروز وقتی کنار دیگ کله پا شدم و قابلمه چپ شد به جای اینکه خودم رو از گاز دور کنم دست بردم قابلمه رو بگیرم غذای ۴۰ تا یتیم آل محمد(ص) نزیره گرسنه بمونن
دستم نرسید اما خدا قابلمه رو نگه داشت
بعد از کشیدن یه نفس راحت خطاب با صاحب درد در کمر و دست و بال! گفتم پسر تو خیلی دیوونهای
این اتفاق زمانی هم که با موتور توی اتوبان غلت میزدم اما نگذاشتم نون شام همون ایتام سابق به زمین بخوره هم اتفاق افتاد.
مدتیه میخوام دیوونه نباشم اما یکی درون خودم در اوج حوادث کار خودشو میکنه
دعا کنید آدم بشه
این روزها برخی می پرسن رهبری تا کجا قرار با این شیوه حمایتی جلو بره
ساختارها مگه چقدر مهم ان
درد مردم رو مگر نمی بینه
تاریخ میگه ولی جامعه تا گودی قتلگاه میره فقط برای اینکه حجت تامه باشه برای اون نسل و همه تاریخ
تا زمانی که تربیت نشیم ولی خدا هزینه میده
هزینه بقای من و شما
کما اینکه در سازش امام حسن می گویند که شیعه را در هر کوی برزن سر می بریدن اگر چنین نمی کرد
بقای ما را و بقای ساختاری که امثال ما در آن رشد کند رو ترجیح میدن
بیاییم با تربیت تر باشیم
تا دست ولی خدا برای ایجاد مدینه فاضله باز باشد
روزهایی رو سپری میکنیم به واسطهاش جرئت و انگیزه پیدا کردیم. برای قوی شدن. برای گذر از تمام پیچهای پیش رویمان.
و البته خوب میدونم قوی شدن پیش از اونکه به امکانات مربوط باشه به قلب آدم برمیگرده و با خود مرور میکنم:
من از مرگ، آن هنگام که صلا بردارد، بیمی ندارم تا اینکه در میان شمشیرهای پنهان شوم.
دشمن باید با دیدنت تنش بلرزد نه اینکه غفلت کنی تا تو را به چنگ بیاورد.
تا الان فکر کرده اید که چرا دشمن از عباس ابن علی می ترسید؟
چهار هزار تیرانداز برای حفاظت از فرات به کار گرفته شده بودند اما با رجز او لرزه بر اندام دشمن افتاد.
من شما را با شمشیر به زیر خواهم افکند.»
اگر جلوی دشمن قوی بودیم و اظهار ضعف نکردیم. او نیز حساب کار خودش را می کند.
اظهار عجز در بر ظالم روا مدار
اشک کباب موجب طغیان آتش است.
و آرزو میکنم دیگرانی هم این کلمات رو پیش خودشون مرور کنن.
اگه دنبال فرصت هستید دریابید این ماه رو و برای ما هم دعا کنید
جمله بالا رو اول رجب نوشتم و الان آخرهای شعبانیم
شعبانی که پوشیده از رحمت و خشنودی او بود
سال های قبل با شروع این ماه عجیب به یاد امام رضا می افتادم الان که گَرد بی توفیقی روی سرم پاشیدن حتی دلیلش یادم نبود.
به خاطرم اومد به خاطر جمله ای از امام رئوف درباره ماه شعبان بود.
امیدوارم این روزها برای شما عادی نشده باشه و اشتیاقتون به روزهای پیش رو بیش ازپیش باشه
اگه این طور شد به پاس این دعا در حقتون، یک دعایی برای ما هم پس بفرستید
پ ن:
قبلا برا همتون دعا کردم؛)
گاهی فکر میکنم شاید مسلم بود که باعث شد هزارهای بگذرد و هنوز زمین در اغما به سر ببرد
و اهل آن بگویند طبیب دوار بطبه سخن از گذشتههاست و در عصر ما جایی ندارد
وقتی کسی که همه قلبت عاشق اوست در آخرین نجوایش بخواند
اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد
و گمان کنی که ذرهای از حس شرمش کوهها را آب میکند
شاید حق داشته باشی که نخواهی مسلمی دیگر، چنین زخمی بردارد
پ ن:
یکبار دیگر بیا و بگو فلیرحل معنا.
سلام
ماه رمضان فصلی جدید در زندگیست
قلبها معنای عشق را بهتر می فهمند چراکه رفاقت با قرآن به آن جلا بخشیده است
حالا که فرصت به این خوبی به وجود اومده به قول پیامبر(ص) خوبه که خودمون رو در مسیر وزیدن این نسیم قرار بدیم
آیت الله صفایی بوشهری که عمری دل به طاعت خدا سپرده یادداشتی برای مراقبه جوونا گذاشته براتون می نویسم و امیدوارم تو رازو نیاز شبانتون من رو هم بی نصیب نذارین
۱. کنترل چشم از از گناه و نگاه های غیر ضروری(چند وقت پیش بزرگی در تفسیر یغضوا من ابصارهم گفت یعنی افق دیدتون رو پایین بیارین بعضیا میگن نگاه اول حلاله چون نمی شه کاریش کرد و اتفاقیه آخه عزیز دل وقتی داری راه میری تمام کوچه و تک تک خونه با در باز یا بسته تمام چهره و . رو ور انداز می کنی که چی می خوای مثل شرلوک هلمز از کوچکترین جزییات به بزرگترین نتایج برسی)
۲. کنترل گوش از گناه و شنیدنی هایی که ضرورت ندارند
۳. کنترل زبان از گناه و از گفتار غیر ضروری و شوخی های بیجا و نادرست و پرحرفی کردن(حتما شنیدید از مراحل سلوک آیت الله بهجت)
۴. کنترل دل از گناه و آنچه خداوند متعال راضی نیست مبتلا شود(اگه قبلیا مرد میدون می خواست این دیگه واقعا فیل میدون می خواد)
۵. مجالست نکردن با افرادی که اهل لهو دنیا بوده و انسان را از آخرت دور می کنند
۶. مراقبه از اعمال و گفتار در طی روز و محاسبه اعمال و گفتار قبل از خواب(۱۵ دقیقه قبل از خواب)
۷. پرخوری نکردن
۸. پرخوابی نکردن(میگن تو ماه رمضان خواب مومن هم عبادته درسته آیت الله صفایی می گه کم خوابی اما اگه کمی مردم آزار هستید این بخش برای شما نیست{خنده})
۹. دوام ذکر(همیشه و در همه حال بیاد خدا بودن و او را در آشکار و نهان حاضر و ناظر بر اعمال و کردار خود دانستن)
۱۰. سعی کنید با وضو باشید خصوصا شب هنگام خواب(یکی از راههای که باعث دوری شیطون میشه دائم الوضو بودنه / درسته شیطون الان به زنجیر کشیده شده اما همین که تو طول روز با وضویی دلت با صفا میشه /امتحان کن)
۱۱. روزی چند آیه از قرآن کریم را با تفکر و تدبر بخوانید و به آن عمل شود(معمولا تو ماه رمضان میل به قرآن خوندن بیشتره و خیلیا روزی یه جز می خونن اما روزی ۵۰ آیه هم بسیار خوبه و در طول سال ادامه پیدا کنه)
۱۲. توسل به اهل بیت علیهم السلام در هر هفته و هر روز نیز روایتی از معصومین علیهم السلام بخوانید خصوصا روایات اخلاقی و به آن عمل کنید
۱۳. تفکر کردن در مورد خداوند متعال و نعمت هایی که به شما داده و در مورد داشتن هدف مطلوبی در دنیا و بیاد قیامت و حساب روز قیامت بودن
۱۴. ۱۵ تا بیست دقیقه (برای نوجوانان و جوانانی که تازه اهل نماز شب شده اند) قبل از نماز صبح مشغول راز و نیاز با خدا باشید و در حد توانتان نماز شب بخوانید
۱۵. در حد معقول به یاد مرگ باشید و برای آخرت خود توشه ای از تقوا و خداترسی و اخلاص داشته باشید
16. ما رو در سحرهای ماه رمضان فراموش نکنید
سلام
الان که بیش از نیمی از ماه رمضان گذشته احتمالا بسیاریتون کم کم توی ذهنتون یه لیست شکل گرفته
یه لیست از کارهایی که نباید میکردید و میخواهید با خدا دربارهاش قرار و مدار بگذارید
یه لیست از کارهایی که دوست دارید به بهترین شکل انجام بشه و خودتون رو آماده میکنید تا در قالب دعا اونها رو هم به سرنوشتتون اضافه کنید
خیلیهاتون هم احتمالا توی سحرها و افطارهای گذشته بارشون رو بستهان
این لابهلا
فارغ از تمام برنامهریزیها
خیلی اتفاقی دیگرانی مثل ما که نمیشناسید
در و همسایهای که توی لیستتون نبود رو هم دعا کنید.
شه دعا کنید تا پَرِ یکی از این دعاها به ما هم بگیره
خصوصاً در شبهای قدر
درباره این سایت